آندرهآ پیرلو؛ بیدقتی دقیق!
احتمالاً تاکنون نام «بالداساره کاستیلیونه» به گوش شما نخورده باشد؛ یک اشرافزاده قرن شانزدهمی ایتالیایی که اگر به پرتره او دقت کنیم و این تصویر را معیار قضاوت خود قرار دهیم میتوانیم به صراحت بگوییم که او فردی زیبارو و خوشتیپ نیز نبوده. کسانی که پا به موزه «لوور» فرانسه میگذارند حتماً تصویر او را خواهند دید؛ دلیل؟ او از دوستان نزدیک «رافائل» نقاش بزرگ دوران رنسانس به حساب میآید، نقاشی که دوست صمیمیاش را یک سوژه جالب برای نقاشیهایش دیده. همین اقدام میتواند نشانهای از تعریف و تمجید خاص باشد. برای درک بهتر این قضیه به این مثال فکر کنید که در دهه ۱۵۱۰، «رانکین» یا «داویده سورنتینی» به عنوان دو عکاس معروف جهان در آن دهه، از شما بخواهند که سوژه عکاسیشان شوید.
کاستیلیونه نشسته، دستانش را به هم گره زده و با چشمان آبیرنگ به شما خیره شده است. خوب به تصویر که دقت کنید اما متوجه اختلافِ رنگها و ناهماهنگیشان میشوید: ابروان او به رنگ زرد است اما ریشهایش رنگِ شاهبلوطی. از جزئیاتِ لباسی هم که به تن کرده میتوان فهمید که تصویر در فصل زمستان روی بوم نقاشی جاودانه شده است؛ یک شالِ به ظاهر گرم که بین بالاپوشی از پوست برره و کلاهی از پوست سنجاب قرار گرفته. ترکیبی حداقلی از نحوه پوشش افراد اشرافزاده و البته اهل مُد در آن زمان.
رافائل اما تنها شیفته ظاهر خاص و پوشش غیرعادی بالداساره نبود، بلکه پس از مطالعه «کتاب آدابدانی – نسخه رنسانسی از راهنمای پوشش جنتلمنها»، به این فکر افتاد که دوستش میتواند به عنوان یک پیشرو ایفای نقش کند؛ به ویژه در خصوص نحوه پوشش، نحوه رفتار صحیح با مردم و اینکه در هر مناسبت چگونه باید حاضر شد.
میراثِ این کتابِ راهنمای تاریخی کاستیلیونه – که تا امروز نیز بارها مورد چاپ مجدد قرار گرفته – را میتوان در یک کلمه جمعآوری کرد: «اسپرتزاتورا».
در عصر کنونی شما معنی این کلمه را نه به صورت مجزا بلکه تنها با بهرهمندی از یک جمله کامل و در صبحتها متوجه میشوید. کلمهای که در فرهنگ لغات به «سهلانگاری» ترجمه شده است اما ایتالیاییها پس از سالها زندگی زیر یوغ قوانین «ناپلئون بناپارات» به هیچ عنوان تمایل ندارند که معنی این کلمه را از زبان «فرانسوی» بپذیرند. در زبانِ ایتالیایی، «اسپرتزاتورا» معنای جالبی دارد؛ «بیدقتی دقیق» یا «بیدقتی حساب شده». به معنای سادهتر یعنی: هنر آنکه کاری سخت را چنان با ظرافتِ خاص انجام دهید که گویی برای آن هیچ تلاشی نکردهاید!
اگر بخواهید به نمونه کاستیلیونه در عصر کنونی بیندیشیم؛ قطعاً اولین تصویری که در ذهنمان نقش میبندد، هموطن او خواهد بود. کاساتیکو شهر زادگاه کاستیلیونه بود و اگر از آنجا تقریباً یکساعت به سمت شمال رانندگی کنید به شهر برشا در ایالت لومباردی پا خواهید گذاشت. سوار بر ماشین زمان میشویم؛ زمان را روی دور تند میگذاریم و به دهه نود میلادی میآییم. جایی که مادری را مقابلمان خواهیم دید که پس از مدتی نگاه به ساعتش، در حال نصیحت فرزند جوانش است و به او در خصوص عدم بازگشتِ دیروقت به خانه هشدار میدهد. پسرِ جوانی به نام «آندرهآ پیرلو» که درون اتاقش در حال کنکاش درون کمد لباسهایش است.
پیرلو در اینباره میگوید: «در جوانی عادت داشتم که ساعتها برابر آینه بایستم، موهایم را مرتب کنم، یقه پیراهنم را. چین و چروک تیشرت مارک پولو و خط اتوی شلوارم. به حدی در این کار وسواس به خرج میدادم که مادرم فریاد میزد آندرهآ بس است دیگر به خودت نگاه نکن. کافی است!»
شاید برخی این امر را نارسیسیم – خودشیفتگی – تلقی کنند اما پیرلو ساعتها تلاش میکرد تا به پدیده و جادوی «اسپرتزاتورا» دست پیدا کند. او این کار را با همان مهارت و استادی انجام میداد که «جونینیو پرنامبوکانو» ضربات ایستگاهی را مینواخت؛ درست قبل از آنکه خودش شخصاً در زدن ضرباتِ ایستگاهی به شگرد ویژهاش برسد.
آینده این حقیقت را به اثبات رساند که آندرهآ «زمان» را هرگز بیهوده هدر نداده. برای مثال به موهای بلند و آشفته او نگاه کنید. آن موها به هیچ وجه حس معصومانه را به شما منتقل نمیکند. در نقطه مقابلِ او اما میتوانید نظم و آراستگی همیشگی آرایش موهای «خاویر زانتی» را به یاد بیاورید که در تمام عکسهایی که هر فصل در کارنامه طولانی مدت خود گرفت، یک شکل بود. حتی یک تار موی او نامرتب نبود و همگی در جایگاه مناسبی قرار داشتند. حتی دویدنهایش در کنار زمین هم تغییری در آرایش آنها ایجاد نمیکرد اما مد موهای پیرلو به گونهای بود که انگار تازه از خواب بیدار و از تختخواب بلند شده است. تارهای سرکش مو روی چشمهایش میریخت ولی پیرلو بینقصی را در دل همین نواقص کوچک یافت.
در ظاهر او هرگز مانند «دیوید بکام» موهایش را نه رنگ کرد و نه به مدل موهیکانی آراست. دلفریبی پیرلو دقیقاً همینجا بود؛ یک قو که با زیبایی و خرامانه روی سطح آب شناور است اما پاهایش زیر سطح آب، جایی که کسی نمیتواند آنها را ببیند، سخت در تقلا و حرکت است! «اسپرتزاتورا» در بهترین، کاملترین و حتی زیباترین شکل خود.
به همنسلهای پیرلو در فوتبال نگاه کنید؛ او خوشسیماترین بازیکن نسلش نبود. طراحان مد بازیکنان دیگری را برای تبلیغ محصولات خود استفاده میکردند. به غیر از حضور در تبلیغاتِ معروفِ «D&G» – در کنار همتیمیهایش در تیم قهرمان جام جهانی ۲۰۰۶ – او حتی مانند بازیکنانی مثل «فردی لیونبرگ» یا «هیدتوشی ناکاتا» در عرصه تبلیغات لباس زیر هم باعث ایجاد ترافیک ستارههای تبلیغاتی نشد.
حالا نگاهی به میلانی بیندازیم که آندرهآ در آن توپ میزد. تیمی که اگر قهرمان اروپا نمیشد قطعاً با بازیکنان حاضر در ترکیبش میتوانست از فعالیتهای مدلینگ دو برابر کسب درآمد کند. برای اثبات این امر کافیست به این توجه کنید که «جورجیو آرمانی» سوژهها و چهرههای اصلی کمپینهای تبلیغاتی خود را از میان روسونریها برمیگزید؛ از «آندره شوچنکو» با گونههای فرورفتهاش گرفته تا «کاکا» ستارهای محبوب بین عموم مردم اما همانطور که آرمانی گفته: «ظرافت چندان به چشم نمیآید اما در خاطر میماند.»
«مُد روز» اما همواره چیزی بوده که پیرلو در مقابلش مقاومت کرده. شما هیچگاه نمیتوانید او را با کفشهای بالنسیاگا که مانند جوراب است ببینید. او به محصولات مشترک «فندی» و «فیلا» که چند محصول لوکس با طرحهای قدیمی تولید کردهاند به هیچ عنوان علاقه ندارد. محال است که شما او را با محصولات کمپانیهای «ایزیز»، «آفوایت» و یا «کانورس» مشاهده کنید! پیشنهادِ پوشیدنِ پیراهنهای سایز بزرگ و هودیها برای شخصی که اندازه دور کمر، یقه و ران پای خود را مانند رمز کارت اعتباریاش حفظ است، درست همانند رکیکترین دشنام، توهینآمیز است. «کارل لاگرفلد» زیبا گفته است: «مدگرایی آخرین گام پیش از نخنمایی است.»
سلیقه آندرهآ متفاوت است؛ او پیراهنهای دستکم گرفته شده و البته مستقل از فاکتورِ زمان را ترجیح میدهد. کودکی او با «جنبش آهستگی» در ایتالیا همزمان بود. جنبشی با هدفِ مبارزه با حذف فرهنگهای محلی نه تنها در غذا بلکه در صنعت. در دوران تولید انبوه، پخش سریع و محصولات مشابه؛ «جنبش آهستگی» تولیدکنندگان را به صبوری و تمرکز بیشتر روی افزایش کیفیت تشویق میکرد و میخواست آنها زمان بیشتری را خرج تفکر، مراقبت و دقت کنند.
حیلهگری مدرنیته در آن است که همه کس را قانع میکند که «جدیدتر، بهتر است»؛ حال آنکه شیوههای قدیمی هیچ مشکلی نداشتند. شیوه مادربزرگها در پخت «تورتلینی» را در نظر بگیرید. او شاید تمام روز در آشپزخانه باشد اما در پایان مزه آن ناشی از تأثیر پروستی است. به معنای سادهتر ما پاستاهایی را میپسندیم که شبیه دستپختِ مادربزرگمان باشد و ما را یاد گذشته و کودکیمان بیندازد. یا یک آشپز پیتزا را در نظر بگیرید، او شاید تمام شب زمان بخواهد تا همه مواد را میلیمتر به میلیمتر خرد کند اما کار و فعالیت او تا زمانی پابرجا خواهد بود که شما با پرداخت پولِ مد نظرش، به صرف انرژی و دقت او در طرز تهیه این پیتزا احترام بگذارید. تئوری اصلی نیز همین است؛ بعضی چیزها ارزش صبر کردن دارند چرا که محدود به زمان نیستند.
این امر کمی شبیه نقش پیرلو در مستطیل سبز است؛ بسیاری بر این باور بودند که پستِ «رجیستا» در گذشته باقی مانده و در فوتبال مدرن جایی ندارد. فوتبالی که سرعت و شدت زیادی به خود گرفته بود اما آندرهآ همچنان این زمان را پیدا میکرد و در یافتنِ فضا ناکام نمیماند. سرعت بالا قادر به تخریب ضرباهنگ بازی پیرلو نبود و دیدش را مختل نمیکرد. به لطف نبوغی که پشت برق چشمان پیرلو وجود داشت، «آهستگی» در آن محیط پر جنبوجوش به پیروزی میرسید. نحوه پوشش او درست همانند نحوه بازیاش است؛ کسی که با هوش و سادگیاش به کلاسی بالا دست پیدا کرده. القاب «استاد» و «معمار» که به نام پیرلو پیوند خورده، اشاره به علاقه وافر آندرهآ در طراحی و نواختن ضربات ایستگاهی دارد. به همین دلیل است که حضور او کنار «رنزو پیانو» در افتتاحیه یک بنای جدید و یا کنار «تونی سرویلو» در آخرین فیلمِ «پائولو سورنتینو» به هیچ عنوان اتفاق عجیبی نبود!
این پدیده به امر دیگری نیز اشاره میکند چرا که در مورد پیرلو، چیزی بیشتر از کتهای تک، پیراهنهای یقهباز، یقهاسکی و کفشهای مردانه چرم وجود دارد. امری که به حال و هوای او مربوط میشود. او چهرهای «پوکر» و نفوذناپذیر دارد که خواندن آن مانند خواندن مقصد پاسهایش سخت است. او هنگامی که صحبت میکند، آرام و یکنواخت با لهجه برشایی سخن بر لب میراند که نشانگر تپش قلب پایین و آرامش درونی اوست. شما وقتی صحبت کردن پیرلو را ببینید با خود میاندیشید که شاید او شخصی گوشهگیر است اما این برداشتهای شخصی مخاطبین، تا چه حد با پیرلو شوخطبع و بذلهگویی که در کتاب «فکر میکنم، پس بازی میکنم» با آن آشنا شدیم تطابق دارد؟ فردی که با یک لطیفه یک خطی میتواند باعث ریزش سقف خانه شود. با همتیمیهایش صحبت میکند و بدون هیچ اشتباهی پیرلو است. اگر در فوتبال گروهی همانند «رَت پَک» داشتیم، بدون شک پیرلو میتوانست «دین مارتین» گروه باشد که برای تعریف لطیفههای خندهدار و رودهبُر کردن بینندهها، تنها به یک دقیقه نیاز داشت.
ریشهای او مابقی مأموریت را انجام داد؛ شاید ریش بلند کردن او همانند تصمیم «کارلو ماتزونه» برای بازی دادن به پیرلو جوان جلوی خط دفاعی برشا و نه پشت سر مهاجمان تیم یک تصمیم سازنده بود. آن هم درست در زمانی که ریش میان بازیکنان فوتبال تازه مُد شده بود و پیرلو بهترین ریش را داشت.
همگان میدانند که پاس تماشایی او به «فابیو گروسو» در نیمهنهایی جام جهانی ۲۰۰۶، در تبدیل شدنِ آندرهآ به یک اسطوره، نقش بسیار مهمی را ایفا کرد. درست همانند ترکیب ریش و مدل مو هافبک ایتالیایی که در آن زمان به او جذبهای خاص بخشید که کاملاً متناسب با سبک بازی او بود و به پیرلو اجازه داد تا سطح بازی خود را بالاتر ببرد. او با یک پنالتی «پاننکا» در دیدار مقابل تیم ملی انگلیس در یکچهارم نهایی یورو ۲۰۱۲، «جو هارت» را تحقیر کرد تا به جذابترین شیوه، یکی از نچسبترینهای تورنمنت را به خانه بفرستد.
میراث پیرلو در ادامه ما را مجبور میسازد تا هویتی که به یکی از بزرگترین فرهنگهای فوتبالی دنیا قالب شده یا حداقل کلیشههایی که آن را تعریف میکند را مورد تجدید نظر قرار دهیم. هواداران عادی فوتبال میگویند که فوتبال ایتالیا خستهکننده است. فوتبالی تدافعی، تخریبی و خلافِ روح فوتبال. «جانی بررا» روزنامهنگار حامی کاتناچیو، اصرار داشت که ایتالیا باید به این شکل بازی کند چون برای قرنها این کشور نیاز به دفاع کردن، مقاومت و تحمل حملات بیگانهها داشت.
ولی حالا صادقانه با خودتان این سؤال را مطرح کنید؛ آیا این واقعاً همان چیزی است که وقتی به ایتالیا در کل فکر میکنید، ناگهان به ذهن شما خطور میکند؟ یا بر خلاف دیدگاههای پیش، این زیباییست که به ذهنتان میرسد؟ حس لمسِ خلاقیت، خطی دقیق میان ظرافت و افراط، خلاقیت غنی و انحطاط؟ این هم ایتالیا است. همانند خطوط منحنی یک شاهاثرِ مهندسی به نامِ «فراری ۲۵۰GT»، همانند ضربههای ماشین تایپِ معرفی به نام «اولیوتی لترا». همچون یک شاهکار هنری در مستطیل سبز به نام «آندرهآ پیرلو». درست مثلِ تعریفِ «بالداساره کاستیلیونه» از هنر؛ «اسپرتزاتورا».
این نوشته ترجمهای از مقاله جیمز هورنکسل برای سایت FourFourTwo که با اندکی تغییر و تخلیص توسط نوید صراف به فارسی برگردانده شده.